گفت وگوی مهر با علی خلیلی؛

محمود گلابدره ای انقلابی بود ولی انقلابی نویس نبود

محمود گلابدره ای انقلابی بود ولی انقلابی نویس نبود

به گزارش بلک بلاگ، همان موقع با نشریه تجربه گفتگو کردم و پاسخ این آقا را دادم و گفتم: بله که نویسنده انقلاب نبوده، محمود نویسنده انقلابی بوده! فرق می کند بین نویسنده انقلاب بودن با نویسنده انقلابی بودن!



خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ طاهره طهرانی: علی خلیلی فقط دوست محمود گلابدره ای نیست، او برادر اکبر خلیلی ست و کسی که گلابدره ای تمام حقوق آثارش را به او واگذار کرده است. ۱۵ مرداد ۱۴۰۳ شمسی، دوازده سال پس از روز درگذشت این نویسنده، در پس از ظهری گرم با علی خلیلی درباره ی زندگی پرفراز و نشیب این نویسنده گفت و گو کردیم؛ از خاستگاه وی در ده گلابدره، در کنار امامزاده قاسم بالای خیابان دربند در شمیران، تا سال های زندان قصر و بعد دوری از ایران در سوئد و آمریکا و بازگشت به تنهایی و زندگی در طبیعت. زندگی پرشور نویسنده ای که در تمام عمرش انقلابی ماند.
آنچه می خوانید، بخش نخست این گفت وگوست:
خلیلی: یک جورهایی من و محمود با هم گره خورده ایم. باید این گره ها باز بشوند تا مشخص بشود چی به چیست، گفت و گو را با همین کلام می خواهم شروع کنم، سوالات را که نگاه کردم، احساس کردم که کم کاری شده. هم از جانب خود من هم از جانب رسانه ها و اصحاب فرهنگ و هنر در ارتباط با محمود گلابدره ای. گلابدره ای شخصیتی نیست که گم شده باشد، یا ناشناخته باشد. پس وقتی این سوالات باردیگر مطرح می شوند یعنی کم کاری شده و این سوال ها هنوز برای نسل هایی که دارند می آیند باقی است. امروز سالروز درگذشت اوست، از مرگش ۱۲ سال می گذرد. یعنی بچه ای که الان ۲۰ ساله است، وقت مرگ او ۸ ساله بوده و عملاً محمود را ندیده و چیزی از او نشنیده و نمی شناسدش؛ باز ما باید از صفر شروع کنیم!

* بچه های الان با کسانی که خودشان در انقلاب بودند هم خیلی معاشرت ندارند. به این جهت کار دو برابر سخت می شود، یعنی هم باید با ادبیات انقلاب آشنا گردند و هم با نویسنده ای مثل محمود گلابدره ای.
و هم با خود انقلاب! انقلاب یک محرکی بوده که اینها به وجود آمده اند، و جوان الان نمی داند و نمی شناسد. وقتی که راه می افتند توی خیابان و شعار می دهند فلانی روحت شاد، یعنی نه او را می شناسند نه این را. وظیفه ماست و وظیفه شما به عنوان رسانه سنگین تر است. ما که هستیم، ما که برنگشتیم، انعکاس این نظرات به عهده رسانه هاست و رسانه وظیفه سنگینی دارد. در هر صورت بر گردیم به شخصیت محمود گلابدره ای. محمود یک نویسنده انقلابی بود. انقلابی یعنی چه؟ یعنی این که نویسنده ای نبود که بنشیند توی خانه اش زیر کرسی، توی امامزاده قاسم و گلابدره شمیران، ببیند یک اتفاقاتی دارد داخل شهر می افتد، از این و آن بشنود و بنشیند سرهم بکند و یک کتاب بنویسد به نام لحظه های انقلاب. بنشیند و ببیند جنگ شده، موشک می زنند، شب ها خاموشی می دهند، پنجره ها را پتو می کشند که نور بیرون نرود، بعد بنشیند تو خانه اش و اسماعیل اسماعیل را بنویسد. محمود نویسنده انقلابی بوده، انقلابی نویس نبوده.
* یعنی خودش در این صحنه ها حضور داشته؟
محمود پا به پای مردم بود. مردم کشورش و شهرش، در ایام انقلاب پا به پایشان توی خیابان ها شعار می داد، توی تظاهرات شرکت می کرد، توی درگیری ها، جلوی دانشگاه، توی بیمارستان هایی که مجروحین انقلاب را می بردند می رفت، همه جا حضور داشت و لمس می کرد. با پوست و گوشت خودش این حماسه انقلاب را دید و لمس کرد و همراه شد و نوشت.
وقتی جنگ شد نخستین نویسنده ای بود که با چند تا نویسنده دیگر -مثل سیروس طاهباز و اینها که حتی خط مشی هم را هم قبول نداشتند، ولی خب آشنا بودند- بلند شدند رفتند آبادان، رفتند جنگ را حس کردند. آن پیرمرد کفشدوزی که توی بازار خلوت آبادان نشسته و حاضر نیست مغازه اش را ترک بکند، همه رفتند و همه آواره شدند اما این پیرمرد نشسته. یک بچه ای هم دارد به اسم اسماعیل، و اسماعیلش را می برد به قربانگاهِ دفاع از انقلاب و دفاع از کشور و دفاع از حدود مرزی و خاک کشورش. بعد محمود می نشیند کتاب اسماعیل اسماعیل را می نویسد.
* کدام کتابش پرفروش تر از بقیه بود؟
صد در صد اسماعیل اسماعیل. هرچند این هم مثل بقیه آثار محمود گلابدره ای مورد بی مهری ناشرش قرار گرفته است. انتشارات کانون پرورش فکری خردسالان ناشر این کتاب است که باید تجدید چاپ بکند. روزهایی که اسماعیل اسماعیل به تیراژ بالای ۱۷۰ یا ۱۸۰ هزار تا رسید، جمعیت کشور چهل میلیون بود؛ الان بالای هشتاد و پنج میلیون است، ولی نزدیک ۱۲ سال است کتاب اسماعیل اسماعیل را ناشر تجدید چاپ نکرده است.
* پیگیری کردید چرا؟
بله پیگیری کردم. الان جوانک هایی میایند که اصلاً نمی دانند توی خزانه نشرشان چه آثار ارزشمندی هست، اصلاً نمی دانند و نگاه نکرده اند. همین جوری یک گزارش می خوانند که آقا این کتاب توی انبار هست، یا این کتاب چاپ شده یا نیاز به تجدید چاپ دارد. او هم نگاه می کند به بودجه اش که بنویسد یا ننویسد. من هم پیگیری کردم و دیدم بی فایده است، من نمی توانم به جهت اینکه بطورمثال یک کتاب ۵۰ صفحه ای که اگر چاپ بشود در تیراژ خیلی بالای حالا، ناشران دولتی نهایت تیراژشان ۵۰۰ تاست. نمی شود برای این تیراژ بروم وکیل بگیرم و هزینه کنم و وقت بگذارم و جنگ کنم و دعوا کنم؛ نهایت هم می گوید که آقا نمی خواهم! کتاب را بگیر برو! این تازه برای این نویسنده انقلابی بود.
* گفتید گلابدره ای شخصیتاً انقلابی بود. سوابق انقلابی ایشان از کجا شروع می شود؟
از مدرسه اش در تجریش، که معلم انشایش جلال آل احمد بود. محمود یک جوان محصل بود که با شخصیت عظیم و بزرگی مثل جلال روبرو می شود، خب شیفته اش شده و جذبش می شود، می رود خانه زادش می شود. جلال هم توی شمیران و دزاشیب و تجریش خانه داشته، محمود هم بچه گلاب دره شمیران بوده. بسیاری از ماها جذب بسیاری از معلمهای مان شدیم و شخصیت آنها روی ما تأثیر گذاشت، جلال هم یکی از آنها. محمود با جلال رشد کرد و بزرگ شد و به قول خودش جوجه جلال آل احمد شد. پا به پای جلال هم در همه میتینگ ها و تظاهرات های پیش از انقلاب، در دانشگاه، در تبریز، در جاهایی که جلال می رفت و سخنرانی می کرد پا منبریش بود. در تظاهرات دانشگاه محمود پا به پای دانشجوها می رفت و بلوا به پا می کرد، تماشاچی نبوده، مهره اصلی بسیاری از بلواها و تظاهرات های دانشجویی محمود بوده. بعد چنین شخصیتی می خورد به انقلاب، طبعاً دوست دارد و می خواهد که گسترش پیدا بکند.

* دقیقاً شبیه آن چه در لحظه های انقلاب توصیف کرده است.
همین کتاب لحظه های انقلاب را بخوانید، در همان صفحات اولش محمود خیلی قشنگ دارد می گوید من توی تظاهرات راه می رفتم – توجه کنید که محمود پیش از انقلاب شناخته شده بوده گم نام نبوده- بطورمثال چند تا روشنفکرهای هم دوره خودش که معروف هم هستند میگویند: های محمود گلابدره یی! تو قاطی این گاو و گوساله ها چکار می کنی؟ یا بطورمثال گفته بودند: محمود گلابدره یی، غول بی ابونی! خودت را به کشتن می دهی ها! لازمت داریم ها! خب اینها نشان میدهد که محمود از ابتدا انقلابی بوده، انقلاب را دوست داشته و تا آخرین لحظه عمرش هم به انقلاب پایبند بوده، به رهبری پایبند بوده، ملاقات های خصوصی داشته با مقام معظم رهبری. آن سالی که فوت کرد، یکی از نویسندگان که معروف هم هست برگشت اظهار داشت: محمود گلابدره یی برای انقلاب کاری نکرده است که! همان موقع با نشریه تجربه گفت و گو کردم و پاسخ این آقا را دادم و گفتم: بله که نویسنده انقلاب نبوده، محمود نویسنده انقلابی بوده! فرق می کند بین نویسنده انقلاب بودن با نویسنده انقلابی بودن! محمود سفارشی می نوشت. آن چه را ملت با آن درگیر بودند می نوشت. او عشق ملت را می نوشت، آرمان های ملت را ثبت می کرد، اینها خیلی با هم فرق می کنند.
* درباره ی خانواده و پدر و مادرش هم صحبت کنیم؟
محمود از یک خانواده اصیل و پرسابقه در محله امامزاده قاسم گلابدره بود. خانواده ای که پدرش کدخدای امامزاده قاسم بوده، پدر بزرگش کدخدای امامزاده قاسم بوده، پدر پدربزرگش هم همینطور؛ همه بزرگان امامزاده قاسم بودند. خب از این خانواده بلند می شود و شخصیتش شکل می گیرد، با یک پدربزرگ مقتدر و محکم، صاحب اسم و رسم، که مقابل رضا شاه می ایستد! یک چشمه ای بوده آنجا، وقتی که کاخ سعدآباد ایجاد می شود آب نداشته. نزدیک هم هست به گلاب دره، میگویند کانال می کشیم و لوله می گذاریم و آب را میاوریم پایینِ دربند توی کاخ سعدآباد. پدربزرگ محمود می گوید نه! این چشمه خصوصی است و آبش مال اهالی امامزاده قاسم و گلابدره است! رضا شاه می گوید این کیست؟ کدخدا کیست؟ بروم بزنم توی دهنش! کاخ من آب می خواهد، بروم آب بگیرم از اینجا. این پیرمرد مقتدر مقابلش می ایستد. رضا شاه مجبور می شود آب سعدآباد را از این پیرمرد بخرد! نه که پیشکش بکند! خب محمود توی چنین خانواده ای با این شجاعت و صراحت و اقتدار بزرگ شده.
* خانواده مادرش چه طور؟
مادرش دختر حاج آقا تراب بوده. یک حوزه علمیه در سرچشمه تهران هست، هنوز هم هست. آن موقع یک روحانی بوده آنجا که رییس حوزه علمیه بوده به اسم حاج آقا تراب. یک شخصیت معروف بوده توی بازاری ها. او دخترش را می دهد به پسر کدخدا که حاج آقا رضی باشد. اسمش پدربزرگ محمود ذبیح الله بوده و پدرش حاج آقا رضی.
این تاریخچه خانوادگی مختصر اوست. محمود از این خانواده است و خیلی هم متمول، از آن ثروت به محمود هم می رسیده که او همه را فدای انقلابش کرد، همه را از دست داد توی انقلاب و پس از انقلاب.
* تحصیلاتش چی بود؟
دهه چهل پیش از این که جلال آل احمد فوت کند، یک مدت دانشگاه تهران بود؛ بعد تصمیم می گیرد که برود خارج ادامه تحصیل بدهد. اول می رود به مسکو که آنجا نمی تواند بماند. بعد می رود به آلمان و از آنجا به انگلستان. زبان انگلیسی می خواند و بعد ازدواج می کند با یک خانم سوئدی به نام خانم ایوون استروم. این خانم با محمود توی همین امامزاده قاسم و در خانه پدر شوهرش یک اتاق می گیرد و زندگی می کند.
خانم ایوون الان استروم کجاست؟
ساکن سوئد هستند و دوتا پسر دارد از محمود، پیمان و پویان. وقتی که پویان یک سالش بود با مادرش مهاجرت کردند رفتند سوئد و الان بزرگ شدند دیگر، مرد شدند و ازدواج کردند و بچه دارند و هنوز در کنار مادر هستند. این خانم با وجود این که خودش ایرانی نیست بچه ها و نوه ها را در دامن خودش بزرگ کرده، با آنکه سنی هم ازش گذشته سه تا چهار تا نوه دارد و بچه ها دور و برش هستند مثل یک خانواده ایرانی.
* آشنایی شما با آقای گلابدره ای از کی شروع شد؟ یعنی چه سنی و چه دوره ای؟
محمود گلابدره ای را به عنوان یک نویسنده فعال از پیش از انقلاب می شناختم. ولی هیچ مراوده و هیچ گفت و گو و هیچ ملاقاتی با او نداشتم. همین کتاب لحظه های انقلاب چهل و دو سه سال پیش که من در نشریه پیام انقلاب عضو شورای سردبیری نشریه و دبیر سرویس تاریخ بودم، همیشه در اتاق من بود. آن وقت تصورم این بود که این محمود گلابدره ای چپ و کمونیست است. به خاطر تصویر روی جلدش که مردی پیراهنش را شکافته، سینه اش را سپر کرده و یه اسلحه روبروی سینه اوست، انگار دارد می گوید بزن توی سینه من! آن عکس جلد قدیمی است. چون تصورم این بود هیچ گاه این کتاب را باز نکردم بخوانم، تا آن زمان که با محمود آشنا شدم و محمود همان نسخه را داد دستم و گفت برو بخوان جوجه! من تازه دیدم این کتاب چه اثری است. تمام صحنه هایی که گلابدره ای در کتاب لحظه ها انقلاب نوشته، من توی تمام آن صحنه ها و توی همان درگیری بودم. همه را دیده بودم، آن صحنه های بیمارستان، خیابان جلو دانشگاه، میدان ۲۵ شهریور که حالا هفتم تیر شده… منتها من بطورمثال آن طرف خیابان بودم، شاید هم بغل محمود بودم، شاید شانه به شانه اش بودم. هرچه نوشته بود من دیده بودم و حس کرده بودم، لمس کردم این کتاب را. بعد با خودم عهد کردم جفایی که در حق این کتاب کردم را جبران کنم و یک نقدی راجع به این کتاب نوشتم که فکر کنم ۳ یا ۴ شماره روزنامه کیهان چاپ کردند. همان موقع یعنی پیش از این که محمود آثارش را به من واگذار کند، من دادم و چاپ کردند.
چه سالی آثارش را به شما واگذار کرد؟
تا سال حدودا ۶۹ در کار نشریات و مطبوعات و قلم بودم. بعد شرایطی به وجود آمد که نمی توانستم کار بکنم. از پشت میز آمدم و وانت گرفتم تو شهر باربری. خوشحالم این کار را کردم. آن دوره من در مغازه خدابیامرز برادرم حاج اکبر خلیلی پاتوقم بود. یک دفعه ماه رمضان بود، به طور معمول پس از افطار می رفتم خانه. نزدیکی های غروب بود که دیدم یه پیرمرد ژنده پوشِ آدیداس به پایِ کوله به پشت، یه کلاه بافتنی هم کشیده تا روی پیشانیش، یک کاپشن تنش است و یک پلاستیک فریزری که توش انجیر ریخته دستش گرفته و دارد از آن طرف خیابان توی مغازه را نگاه می کند. وضعیتش طوری بود که جلب توجه می کرد. آمد و آمد در مغازه را باز کرد و به برادرم گفت اظهار داشت: حاج آقا می شه اینجا بشینم؟ فکر کردیم خوب پیرمرد روزه است، اصطلاحاً روزه برده اش و نزدیک افطار هم هست. آغاز کرد به حرف زدن و اظهار داشت: من دنبال غول جمهوری اسلامی می گردم! حاج اکبر سرش را بلند کرد، این حرف را یک رهگذر عادی نمی زند! اظهار داشت: غول جمهوری اسلامی کیه؟ میگن تویی؟ تو غول جمهوری اسلامی هستی؟ گفت نه بابا، خسته ای، روزه ای؟ گفت نه من روزه نیستم، واست انجیر آوردم حاج اکبر آقا!
اکبر آقا یکه خورد، محمود پلاستیک انجیر را پرت کرد توی سینه من که: برو بشورش بچه! شستم، گفتم خب روزه نیست، پیرمرد است و می خواهد بخورد. گذاشت روی میز و اظهار داشت: تو آمدی زندان قصر ملاقات من، هیچی نیاوردی! من آمدم ملاقات تو مغازه ای و انجیر آوردم. اکبر آقا قاطی کرد، بلند شد و اظهار داشت: محمود تویی؟ گرفتند همدیگر را بوسیدند. بعد باز اظهار داشت: ولی من نیآمدم واسه این، من آمدم واسه دعوا! یهو دولا شد، همیشه یک چاقو پرِ پایش بود. مرحوم حاج اکبر خلیلی
* برای چی با خودش چاقو داشت؟
چون در کوه ها می خوابید. چاقو را کشید و به زبان لاتی شمیرانی اظهار داشت: می زنم دل روده ات را میاورم بیرون! ما رفتیم جلو که آقا، حاج آقا، بنشین، ول کن… محمود اظهار داشت: برای چی یک جا گفت و گو کردی و نوشتی که یک نفر کتابی نوشته راجع به انقلاب، از زیر کرسی و پای منقل با قلم وافور؟ این چه حرفی به من نسبت دادی؟ من چند سال است دنبال توأم، که پیدایت کنم. خلاصه برادرم خدا رحمت کند، به تته پته افتاد و آغاز کرد آیات قرآن خواندن که محمود جان بطورمثال طبق این قرآن، طبق این حدیث و روایت…
این حرف ها توی گوش محمود نمی رفت. من پیرمرد را نشاندم و شروع کردم از انقلاب گفتن، بر عکس حاج اکبر. او از اسلام و قرآن گفت من از انقلاب و جنگ و دفاع مقدس گفتم، و محمود این دوتا را با هم مقایسه می کرد. بعد ساکت شد و نشست، از حاج اکبر پرسید این کیست؟ گفت شاگردم! گفت خیلی خب، بقیه اش را بگو ببینم. حالا من داشتم از بازی دراز می گفتم و شهید محسن وزوایی.
محسن وزوایی کیست؟ پسردایی محمود گلابدره ای! من اینها را نمی دانستم که؛ محسن وزوایی فرمانده بازی دراز بود. بعد که اسم وزوایی را گفتم آتشش نشست، به اتمام رسید و افطار شد و من رفتم یک افطاری گرفتم. حلیمی چیزی آوردیم و خوردیم و به خوبی و خوشی قضیه به اتمام رسید. بعد محمود بلند شد خداحافظی بکند، به حاج اکبر اظهار داشت: من فکر می کردم غول جمهوری اسلامی تویی، نگو شاگردته! دست مرا گرفت و از مغازه کشید بیرون، گفت هرچه را که گفتی امشب قصه اش می کنم؛ این طوری قصه در کرانه بازی دراز خلق شد.
* چاپ شده؟
چاپ نشده هنوز هم.
* نوشته دست نویس خودش است؟
بله دارم نوشته اش را. چاپ نکردم. دلیل هم دارم. چون با این آقایان نمی توانم این آثار باارزش را به باد فنا بدهم، باید مطمئن بشوم.
* بعد چطور شد؟ چه طور داستان در کرانه بازی دراز را به دست شما رساند؟
گفت دو روز دیگر اینجا هستی؟ گفتم من هر شب اینجا هستم. گفت دو روز دیگر میاورم قصه را می گذارم کف دستت! واقعاً هم دو روز بعدش یک دفترچه را سیاه کرده و خرچنگ قورباغه نوشته بود. خواندن خط محمود تخصص می خواهد، من از بس خواندم بلد شدم، دیگر محمود خیالش راحت بود. می نوشت، نقطه نمی گذاشت، نه از هم جدا می کرد، نه کاما و ویرگول و تشدید و اینها می گذاشت. همین جوری مداد را می کشید سرهم سرهم می کرد. من از بس خوانده ام دیگر راحت است برایم خواندن دستخطش؛ حتی می توانم تشخیص بدهم این اثر محمود هست یا نه. خلاصه رفت و آمد و دفترچه رو گذاشت کف دست من. توی دلم گفتم که بابا این یک تخته اش کم است! دفترچه را گرفتم و ازش تشکر کردم و رفتم خانه. دو سه روز انداخته بودم یک گوشه و بعد برداشتم نشستم و خواندم، دیدم چیزهایی که من توی روال داستان نگفتم، چیزهایی که مخصوصاً نخواستم بگویم، حالا مسائل خصوصی بوده و مسائل شخصی بوده که من با افراد آنجا که دوستانم بودند و شهید شده بودند. من آنها را به محمود نگفته بودم، ولی دیدم محمود خلقش کرده و درست هم خلق کرده! خب من تعجب کردم. دفعه بعد به محمود گفتم محمود، یک چیزهایی را من نگفتم به تو، تو نوشتی ولی. اینها را از کجا نوشتی؟ بطورمثال حسادت هایی که میان رفاقت ما با کسان دیگر بود را تو نوشتی، اینها را من برای تو تعریف نکرده بودم که. گفت خب بنده خدا! من زندگی ها را میدانم چیست، تو وقتی یک چیزی را تعریف می کنی من می دانم که یک انگیزه ای بوده، چیزی بوده، اگر دشمنی بوده یا محبت بوده… من اینها را نوشتم؛ حالا تصادفی.
آنجا بود که ما رفاقتمان با محمود گل انداخت و من دیگر ول نکردم محمود را.
ادامه دارد…


منبع:

0.0 از 5
1403/05/25
18:15:06
264
تگهای خبر: داستان , رسانه , رمان , روزنامه
این مطلب را می پسندید؟
(0)
(0)
X

تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
لطفا شما هم نظر دهید
= ۱ بعلاوه ۵