مروری بر عروج از شاخه زیتون ؛
سیلی حاج احمد به پاسداری که اسیر عراقی را زد
به گزارش بلک بلاگ، بمحض این که آن رزمنده به حاج احمد نزدیک شد، حاج احمد یکی خواباند در گوش او. سیلی بسیار محکمی زد که این بنده خدا پرت شد به عقب. طرف عصبانی شد و اظهار داشت: چرا می زنی؟ این به امام فحش داد.
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: کتاب «عروج از شاخه زیتون» نوشته جواد کلاته عربی درباره ی زندگی حاج احمد متوسلیان اردیبهشت سال ۱۴۰۲ توسط نشر ۲۷ بعثت و انتشارات مؤسسه مطبوعاتی ایران منتشر و راهی بازار نشر شد. این کتاب با سی ویک راوی (در ۳۳ فصل) به بیان خاطراتی از مقاطع مختلف زندگی این فرمانده دفاع مقدس اختصاص دارد؛ روایت هایی درباره ی زندگی شخصی متوسلیان ازجمله خانه، مدرسه، محله و فعالیت در کارگاه شیرینی پزی پدرش، و بعد دوران دانشجویی، مبارزات انقلابی و سوابق زندانی قبل از پیروزی انقلاب، حضور در ناآرامی های غرب کشور، آزادسازی مریوان، فرماندهی سپاه مریوان، عملیات محمدرسول الله (ص)، تشکیل تیپ۲۷، عملیات فتح المبین، عملیات الی بیت المقدس، حضور در جبهه سوریه مقابل رژیم صهیونیستی و ماجرای اسارت.
۱۴ تیر سالروز اسارت و شهادت احمد متوسلیان، سیدمحسن موسوی، کاظم رستگار و تقی رستگار مقدم در ایست بازرسی برباره لبنان بهانه خوبی برای مرور و بررسی کتاب «عروج از شاخه زیتون» است که اثری نسبتا کامل و جامع درباره ی کودکی تا شهادت متوسلیان است.
پیش از این از سال ۱۳۹۸ تا امروز در قالب نقد و بررسی کتاب های مختلف موجود در بازار نشر، به شخصیت حاج احمد متوسلیان و سرنوشتش پرداختیم که این مطالب در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند:
* نقد و مرور کتاب «سی وهفت سال (نگاهی واقع بینانه به طولانی ترین گروگان گیری قرن اخیر)» نوشته حمید داوودآبادی: «تیر خلاص به پرونده دیپلمات های ایرانی / حاج احمد شهید شده است!» * یکی از قسمت های پرونده «جنگ بی تعارف» با محوریت نقد و بررسی کتاب «همپای صاعقه» نوشته گلعلی بابایی: «جنگ نفر با تانک برای فتح خرمشهر / وقتی موشک آرپی جی ۴ هزارتومان بود» * یکی از قسمت های پرونده بررسی کتاب «تو زودتر بکش» نوشته رونین برگمن: «ترور فرمانده فلسطینی با خمیر دندان / سندی دیگر از شهادت متوسلیان» * قسمت چهارم بررسی کتاب «برای تاریخ می گویم» شامل خاطرات محسن رفیقدوست: «سند دیگری از شهادت احمد متوسلیان/بازجویی که خودش کتک می زد و مقابل لاجوردی شایعه پراکنی می کرد»
در ادامه به نقد و بررسی و مرور روایت های موجود در کتاب «عروج از شاخه زیتون» در ۲ حوزه موضوعی کلی می پردازیم. حوزه اول، «سیر و سلوک شخصی» حاج احمد متوسلیان و حوزه دوم، جمع بندی ماجرای اسارت و شهادت وی در لبنان است. * سیره و سلوک شخصی
* بوکسوری راسخ که از دود خمپاره بیرون می آید
متوسلیان سال ۱۳۵۱ دوستی به نام جوادی داشت که مانند او به ورزش بوکس علاقه و دراین زمینه تمرین داشت. علت شکستگی بینی احمد، ضربه ای بوده که همین دوست حین ورزش بوکس به او زده و موجب این اتفاق می شود. سعید قاسمی که ابتدا در دفتر شهید بروجردی در سپاه منطقه غرب کشور مشغول به کار بوده و از این دفتر به جمع یاران متوسلیان اضافه شده، در روایت های خود از این فرمانده، او را اینگونه توصیف کرده است: «حاج احمد آدمی بود با گوش و دماغ شکسته. استایل یک بوکسور را داشت و انگار از دود خمپاره بیرون آمده بود. قدم که برمی داشت، بسیار راسخ بود. استایل دست هایش مثل آرنولد یا رمبو بود. حرکات و سکنات و گونه ها و صورتش را وقتی نگاه می کردیم، لذت می بردیم. یک آدم مبارز بود. من عاشق این چهره بودم.» (صفحه ۴۳۴)
امیر رزاق زاده راوی وقت دفتر سیاسی سپاه که در مقطعی سایه به سایه متوسلیان بوده و سخنان و اقدامات او را ثبت و ضبط می کرده، در روایت های خود از او، اشاره ای به شخصیت خودساخته و مقاوم این بوکسور دارد و می گوید: «زمانی که زخمی شده بود، ما ساعت یک نیمه شب رفتیم به یکی از گردان ها سر بزنیم. در طول راه هم یا با بی سیم صحبت می کرد یا می خوابید. بطورمثال سوار جیپ که بودیم، چرت می زد تا به مقصد برسیم. خوابش که می برد یا چرت که می زد، گاهی می افتاد کف ماشین. یک دفعه می دیدیم که عقب ماشین افتاده است. بیشترین زمان این فاصله راه هم یک ساعت بود. خوابش به همین اندازه بود. با آنکه خون زیادی از دست داده بود و باید دوران نقاهت را سپری می کرد، خوابش بسیار کم بود. آن شخصیتی که از قبل در بوکس و زندان و شکنجه های ساواک شکل گرفته بود، اینجا خودش را نشان می داد.» (صفحه ۲۸۸)
در آن روزها سرهنگ علی صیاد شیرازی از نیروی زمینی ارتش، سرهنگ جمالی را به مریوان فرستاده بود که میان ارتش و سپاه هماهنگی بوجود آورد. طبق روایت غزلی، جمالی بارها و در جلسات مختلف می اظهار داشت: «احمد را نه می شود دور انداخت و نه می شود تحملش کرد. این آکله اگر نباشد، هیچی درست نیست. وقتی که می آید، زندگی می آید.»احمد در سالهای ابتدایی دهه ۵۰ یکی از دانشجویان رشته تهویه و تبرید بود که نامش بعدها به «تاسیسات» تغییر نمود. وی در دانشگاه علم و صنعت تحصیل می کرد و علی اکبر کسایی یکی از همکلاسی های وی و همرزمانش در کردستان است که می گوید سال ۵۲ تعدادی دانشجو از ارتش وارد دانشگاه شده و سر کلاس ها نشستند. بدین سان با طراحی حکومت پهلوی دوم، از یک کلاس ۵۰ نفره، ۱۰ تن ارتشی، مراقب و به اصطلاح بپای دانشجویان شدند. کسایی می گوید این افراد به ظاهر دانشجو، به هرکس مشکوک می شدند، از دانشگاه اخراج یا به سربازی اعزام می شد. احمد متوسلیان نیز سال ۱۳۵۳ بطور موقت اخراج شده و به خدمت سربازی رفت. این دوست متوسلیان روایت می کند او بعد از سربازی انگیزه چندانی برای درس خواندن نداشت و تابستان ۵۹ هم باتوجه به اوضاع و احوال کشور و ناآرامی های مناطق مرزی، تحصیل را رها کرد.
متوسلیان، روز ورود امام خمینی (ره) به ایران، از اعضای انتظامات میدان آزادی بود و بعد از پیروزی انقلاب، وارد کمیته شد. سال ۱۳۵۸ هم وارد سپاه پاسداران شد. یکی از خاطراتی که از روزهای قبل از انقلابِ او به جا مانده، مربوط به روزهای قبل از پیروزی انقلاب است. او که رانندگی با تانک را در دوران خدمت سربازی فرا گرفته بود، یک تانک چیفتن ارتشی را که راننده اش فرار کرده و وسط خیابان مانده بود، روشن کرده و از میان راه کنار کشید.
* اگر این آکله نباشد هیچی درست نیست
در بدو امر و ورود به سپاه، احمد متوسلیان در گردان ۲ جا گرفت و بعد از مدتی به گردان ۶ سپاه پیوست و به ساختمان خیابان خردمند منتقل شده و مسئولیت گروه ضربت را به عهده گرفت. سال ۱۳۵۸ هم که پاوه (پس از حضور شهید چمران و آزادسازی اولیه) باردیگر محاصره شد، شهید محمد بروجردی فرمانده سپاه منطقه ۷ غرب کشور به وی گفت به پاوه برود. با ورود متوسلیان به پاوه، برخی از نیروهای مردمی و حتی برخی از ارتشی ها به او پیوستند. نمونه بارز نیروهای ارتشی علاقمند به متوسلیان، شهید ولی الله جناب است که بطور داوطلب به جمع نیروهای او پیوست. رضا غزلی از نیروهای وقت اطلاعات سپاه مریوان گفته کار متوسلیان در کردستان، به جایی رسید که ارتشی ها هم فرماندهی او را پذیرفتند. در آن روزها سرهنگ علی صیاد شیرازی از نیروی زمینی ارتش، سرهنگ جمالی را به مریوان فرستاده بود که میان ارتش و سپاه هماهنگی بوجود آورد. طبق روایت غزلی، جمالی بارها و در جلسات مختلف می اظهار داشت: «احمد را نه می شود دور انداخت و نه می شود تحملش کرد. این آکله اگر نباشد، هیچی درست نیست. وقتی که می آید، زندگی می آید.» جمالی از علاقه مندان متوسلیان بود و می گفت «بدون او منطقه روی آرامش نمی بیند. اگر او نباشد، انگار هیچ کس نیست.»
حسن رستگارپناه از فرماندهان وقت سپاه منطقه ۷ غرب کشور هم در روایت های خود از متوسلیان گفته وقتی پیش مرگ ها دیدند حاج احمد پیشاپیش آنها به سمت دشمن می رود و دشمن را عقب می زند، خیلی به او اعتماد کردند و شیفته اش شدند. همین مورد موجب شد افرادی که از سنندج و کرمانشاه مسلح آمده بودند، برای فامیل و دوستان خود و بقیه مردم پیام دادند که آنها هم سریع بیایند.
* ترساندن بنی صدر از فرمانده مریوان!
ابوالحسن بنی صدر رییس جمهور وقت، یکی از چهره های منفور در دیده احمد متوسلیان بوده و درباره ی دشمنی او با بنی صدر و نوع تفکرش، روایت های مختلفی به جا مانده است. جواد کثیری مسئول اطلاعات سپاه مریوان هم یکی از راویانی است که در این زمینه روایتی دارد و می گوید: «من در منطقه بودم که بنی صدر می خواست به مریوان بیاید. بنی صدر سنندج بود و دوسه نفر را فرستاد که بیایند و بررسی نمایند که موقعیت ما چه طور است. برادر احمد به ما اظهار داشت: بنی صدر در هر نقطه ای از مریوان بنشیند، او را می زنیم، بدون استثنا. ما هم گفتیم: برادر، هرچه شما بگویید. ما تابع شما هستیم. به رضا دستواره و بچه های اطرافش هم که فرمانده های محورها بودند، دستورات لازم را داده بود. ارتش آمد و اظهار داشت: ما او را به داخل پادگان محور خودمان می بریم. احمد اظهار داشت: ما به پادگان حمله می نماییم و او را داخل همان پادگان می زنیم. ارتشی ها هم در آن دوسالی که با احمد کار کرده بودند، روحیه اش را شناخته بودند و می دانستند که اگر او حرفی بزند، حتما انجام می دهد. به شدت در منطقه بین بچه های سپاه و ارتش پیچیده بود که اگر بنی صدر بیاید، برای او اتفاقی خواهد افتاد. در حقیقت، دید احمد به بنی صدر بد بود و آینده اش را به همین شکلی که اتفاق افتاد، پیش بینی می کرد. خلاصه وقتی همراهان بنی صدر منطقه را بررسی کردند، دیدند که فضا خیلی نامناسب است. به بنی صدر گفته بودند: مریوان جای تو نیست. آنجا فرماندهی دارد که می گویند دیوانه است. به خاطر همین، بنی صدر به مریوان نیامد.» (صفحه ۲۱۴ به ۲۱۵)
* آیا حاج احمد جوشی بود؟
تصویر عمومی تثبیت شده از احمد متوسلیان، یک فرمانده جدی و راسخ و خشک است که در صورت مخالفت با دستور یا خواسته اش، آتش گرفته و به اصطلاح جوش می آورده است. اما دوستان نزدیک او با رد این توصیف از او، می گویند واقعیت شخصیت حاج احمد، چیز دیگری بوده است. امیر رزاق زاده که کمی قبل تر از او نام برده شد، در همین زمینه سوال مشابه ابراهیم حاتمی کیا را درباره ی شخصیت جوشی متوسلیان، پاسخ داده است. متن این پاسخ در کتاب «عروج از شاخه زیتون» وجود دارد: «یک بار آقای ابراهیم حاتمی کیا به من گفتند شما با فرماندهان مختلف کار کردید و تجربه دارید. ظاهرا حاج احمد به این شکل تصویر شده. یعنی این که عصبانی بوده و پرخاش می کرده. گفتم درباره ی ایشان تلقی غلطی جا افتاده است. ایشان وقتی به چیزی می رسید، مطابق با همان رفتار می کرد. بطورمثال فهمیده بود که طرف جاسوسی می کند. بعد هم مشخص شد که درست فهمیده است. می خواست این را مطرح کند، اما دیگران نمی پذیرفتند و او به هم می ریخت. آقای عطاریان جاسوس شوروی بود. هرچه ما گزارش دادیم و در جلسه خصوصی گفتیم که ایشان جاسوسی می کند، دوستان نپذیرفتند. البته بعدها مشخص شد واقعا جاسوس بوده است. وقتی حرفش را نمی پذیرفتند، آشفته می شد؛ وگرنه برخوردش غیرمنطقی و نامعقول نبود.» (صفحه ۲۸۱)
علی اکبر کسایی که نامش برده شد، درباره ی شهادت محمد توسلی دوست نزدیک متوسلیان در تنگه گاران مریوان روایت جالبی دارد. او می گوید احمد بعد از مواجهه با پیکر توسلی در سردخانه، اصلا گریه نکرد و اشک نریخت. اما ناگهان روی پا خم شد و زمین افتاد. کسایی می گوید احمد به مدت ۱۰ دقیقه بیهوش بود و سپس هق هق کنان به هوش آمدراوی وقت دفتر سیاسی سپاه در تحلیل روانشناسانه شخصیت متوسلیان می گوید او در حقیقت، مدام همه چیز را در خودش می ریخت تا به آستانه انفجار می رسید. آن موقع دیگر بیرون می ریخت و می شد فهمید که طاقتش طاق شده است.
رزاق زاده در بخش دیگری از روایت ها و خاطراتش از متوسلیان، جنبه دیگری از علل عصبانیت ها و فریادهای وی در بی سیم یا گفتگوها را مشخص می کند. او می گوید «حاج احمد می خواست اگر قرارگاه قولی می دهد، موقع انجام عملیات زیرش نزند. بطورمثال می گفتند سهم شما از پانزده قایقی که درخواست دادید و ما هم موافقت کردیم، فقط سه تا می شود. این مسائل حاجی را به هم می ریخت و می اظهار داشت: من چه طور نیروهایم را ببرم؟ شما قول دادید و گفتید که تامین می کنیم!» (صفحه ۲۸۲)
* اشک های حاج احمد؛ روایت بیهوش شدن و هق هق کردن متوسلیان
متوسلیان در خاطره ها و روایات، فرمانده ای جدی و محکم است و صحبت چندانی از گریه یا بروز احساسات و عواطف او نیست. شاید معدود روایاتی مانند آشتی اش با محسن وزوایی باشند که دراین زمینه مطرح شده اند. اما وی در کلام رفقا و همرزمانش، گریه هم کرده و در معدود لحظاتی، احساساتش را هم بروز داده است. علی اکبر کسایی که نامش برده شد، درباره ی شهادت محمد توسلی دوست نزدیک متوسلیان در تنگه گاران مریوان روایت جالبی دارد. او می گوید احمد بعد از مواجهه با پیکر توسلی در سردخانه، اصلا گریه نکرد و اشک نریخت. اما ناگهان روی پا خم شد و زمین افتاد. کسایی می گوید احمد به مدت ۱۰ دقیقه بیهوش بود و سپس هق هق کنان به هوش آمد.
مجتبی عسگری هم می گوید برای نخستین بار، گریه متوسلیان را کنار پیکر شهید غلامرضا مطلق دیده است: «احمد رفت کنار جنازه اش نشست و سرش را روی سینه رضا گذاشت و های های گریه کرد. جان سوز گریه می کرد.»
* عامل امنیت و وحدت شیعه و سنی در مریوان و کردستان
فرماندهانی چون محمد بروجردی، محمدابراهیم همت، ناصر کاظمی، احمد متوسلیان و... ازجمله عوامل وحدت بخش شیعه و سنی در غرب کشور بوده و البته هنوز هم هستند. کارهای فرهنگی و محرومیت زدایی هایی که این فرماندهان برای آنها تلاش کردند، مهم ترین دلیلی است که مردم محروم دوستشان داشته باشند.
نصرت الله کاشانی فرمانده واحد مهندسی رزمی تیپ ۲۷ محمدرسول الله (ص) در سالهای جنگ در گفته هایش خود درباره ی متوسلیان، فرازی دارد که هم مربوط به سلوک شخصی اوست هم محرومیت زدایی هایش در مریوان. کاشانی می گوید «محال بود که ایشان وقتی حرف می زند، در چشم های شما نگاه کند. آن قدر محجوب بود که همیشه سر به زیر داشت. همان زمان که مریوان را گرفتیم، بلا فاصله من را مسپول جهاد سازندگی مریوان کرد. بمحض این که روستایی آزاد می شد، من موظف بودم به آن روستا بروم و لوله کشی آبش را انجام بدهم.» (صفحه ۴۰۵)
در آن روزها که مرکز استان کردستان یعنی سنندج، امنیت نداشت و مردم جرات خروج از خانه های خود در شب را نداشتند، مریوان امنیت شبانه روزی داشت و مغازه ها و کسب وکار مردم در ایام حضور متوسلیان رونق پیدا کرد. این شهر در ساعات شب زنده بود و غذاخوری و کبابی داشتاحمد متوسلیان در مدت حضور در مریوان، بیش از ۳۵ روستای اطراف این شهر را لوله کشی کرد. همین طور حدود ۱۵ مدرسه و ۱۰ حمام ساخت. علیرغم این که چنین کارهایی توسط جهاد سازندگی انجام می شد، اما همگی به درخواست او انجام می شدند.
یکی دیگر از خدمات مثال زدنی متوسلیان در مریوان، ایجاد امنیت برای مردم این شهر است. در آن روزها که مرکز استان کردستان یعنی سنندج، امنیت نداشت و مردم جرات خروج از خانه های خود در شب را نداشتند، مریوان امنیت شبانه روزی داشت و مغازه ها و کسب وکار مردم در ایام حضور متوسلیان رونق پیدا کرد. این شهر در ساعات شب زنده بود و غذاخوری و کبابی داشت. کاشانی در این زمینه می گوید «وضعیت معیشت مردمی که هیچ چیز نداشتند، به مرحله ای رسیده بود که مردم از ما راضی بودند و تقدیر و تشکر می کردند.»
در سال هایی که متوسلیان و همت در سپاه پاوه حضور داشتند، بیشتر اعضای شورای سپاه پاوه، نیروهای کرد و اهل تسنن بودند. یاران متوسلیان روایت می کنند اگر این نیروهای اهل تسنن، مقلد امام خمینی نبودند، نمی شد کردستان را از دست ضدانقلاب خارج کرد. یکی از این رزمنده های کرد، فردی به نام غفور است که در خاطرات مربوط به شهید متوسلیان هم حضور دارد. در صفحه ۱۸۳ به ۱۸۴ کتاب «عروج از شاخه زیتون» درباره ی این شخصیت، چنین روایتی وجود دارد:
«لباس که به تنش بود، همیشه یقه سفید داشت و از دور کاملا مشخص بود؛ بطورمثال پیراهن قهوه ای را با یقیه سفید می پوشید. خدا شهید ممقانی را رحمت کند! به او گفتم: «غفور، این یقه سفیدت را عوض کن.»
- چرا؟
- به خاطر اینکه از داخل سیبل دوربین دیده می شود. یک دفعه به پیشانی ات می زنند و تو را می کشند.
- مرد حسابی، من از افتخاراتم هست که یقه ام شکل یقیه خمینی، یقه آخوندی باشد. بعد من بیایم این یقه را به خاطر ترس از ضدانقلاب عوض کنم؟
افرادی مثل غفور موجب شدند که پاوه و کردستان آزاد بماند. اما اشکالش این بود که این ها بصورت طایفه ای بودند و می خواستند که خواسته های طایفه خودشان را در سپاه پیاده کنند.»
چالش بر سر اداره شورایی سپاه پاوه، همان مساله ای است که در نهایت موجب شد متوسلیان از سپاه پاوه به مریوان منتقل شود.
شهید حسین همدانی هم در روایت خود، گوشه دیگری از پازل شخصیت متواضع و باحیای متوسلیان را اینگونه تکمیل کرده است: «وقتی صحبت می کرد، می گفت برادرهای شما این کار را کرده اند. نمی گفت من این کار را کرده ام. مدام هم می گفت عنایت و نصرت خدای متعال بوده است.»شهید حسین همدانی از فرماندهان مدافع حرم که در کار تاسیس تیپ ۲۷ محمدرسول الله (ص) یکی از نیروهای شاخه همدان تیپ بوده، درباره ی نگاه متوسلیان به مردم کُرد روایت کرده «می گفت مردم کرد به شدت با محبت و صمیمی هستند. می گفت برخی از این ها مثل کاک محمد، شوهرخاله اش در حزب دموکرات و مسپول عملیات آن جاست، اما خودش اینجاست و آمادگی دارد که برود مقابل دموکرات عملیات انجام بدهد. این ها این طوری هستند. وطن پرست و مسلمان هستند و خوب است که آنها را بیشتر بشناسیم. شما فکر نکنید که مردم کردستان مخالف نظام هستند. این ها عاشق امام هستند و اسم خودشان را پیشمرگان کرد مسلمان و فداییان امام گذاشته اند. می گفت وقتی به میانشان می رویم، به شدت اصرار دارند که به منزلشان برویم. وقتی وارد منزلشان می شویم، خانم هایشان تمام آن چه در منزل دارند، برای ما در سفره می گذارند و از ما پذیرایی می کنند. می اظهار داشت: حتی آن هایی هم که به حزب دموکرات رفته و فریب خورده اند، به علت فقر فرهنگی است. یعنی این ها باخبر نبوده و اشتباه کرده اند و می شود به آسانی این ها را برگرداند.» (صفحه ۳۵۹)
همان طور که کمی قبل اشاره شد، نصرت الله کاشانی درباره ی حجت و حیای احمد متوسلیان چنین روایتی داشت که «محال بود که ایشان وقتی حرف می زند، در چشم های شما نگاه کند. آن قدر محجوب بود که همیشه سر به زیر داشت.» شهید حسین همدانی هم در روایت خود، گوشه دیگری از پازل شخصیت متواضع و باحیای متوسلیان را اینگونه تکمیل کرده است: «وقتی صحبت می کرد، می گفت برادرهای شما این کار را کرده اند. نمی گفت من این کار را کرده ام. مدام هم می گفت عنایت و نصرت خدای متعال بوده است.»
* آموزش برایش یک اصل بود
سردار همدانی نکته دیگری هم درباره ی شخصیت حاج احمد متوسلیان دارد و می گوید: «من در طول دوران جنگ کردستان، دوران دفاع مقدس، پس از آن و حتی تا امروز، کمتر کسی را دیده امکه مثل حاج احمد متوسلیان تا این حد روی آموزش نیروها تاکید بکند. آموزش برایش یک اصل بود. حاج احمد دراین باره جملاتی دارد. ایشان می گوید من در آموزش و تمرین و مانور، شهید می دهم تا در عملیات شهید ندهم و نیروهایم موفق باشند.» (صفحه ۳۶۸)
* مطالعات و اعتقادات؛ از شریعتی و مطهری تا «اصول فلسفه و روش رئالیسم»
منیره متوسلیان خواهر شهید، می گوید احمد، دوران جوانی هم داشته است؛ به این معنا که هم دریا رفته، هم سبیل چخماقی داشته، هم شلوار لوله تفنگی و پاچه گشاد به پا کرده و هم آن قدر تر و تمیز و آراسته بوده که امکان نداشته لباس بدون اتو بپوشد.
محمد متوسلیان برادر احمد، می گوید برادرش در سالهای جوانی رای عمل قلب باز در بیمارستان بستری شد و او شاهد بود احمد در دوران بستری، کتاب های دکترعلی شریعتی و شهید مرتضی مطهری را می خواند. محمد متوسلیان می گوید احمد در تمام وقت بیمارستان، به مطالعه و یادداشت برداری از کتاب ها مشغول بود و با پیروزی انقلاب که از زندان آزاد شد، چالش خطر اعدام و مرگ را پشت سر گذاشت.
عسگری می گوید «احمد گاهی اوقات که در بحث هایش از مباحث عقیدتی فارغ می شد، کنار بچه ها می نشست و یک استکان چای هم کنار دستش می گذاشت و کتاب می خواند. من دیده بودم که کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» علامه طباطبایی و کتاب فلسفه آقای مطهری را می خواند.»طبق روایت ناظر سزاوار زندانی هم بند متوسلیان در فلک الافلاک لرستان، احمد قیافه و سبیلی داشته که او را شبیه خلافکارها کرده بود. سزاوار می گوید وقتی علت داشتن این ظاهر را از متوسلیان پرسیده، با این جواب روبرو شده که «مسئولین زندان این کار را کرده اند.»
احمد متوسلیان در مقطعی از دوران زندانش در رژیم پهلوی، بحث با یکی از کمونیست های هم بند را شروع کرد و در نهایت موفق شد آن فرد را در گفتگو و مناظره محکوم کند. علاقه ناظر سزاوار از آن جا به متوسلیان آغاز شد که متوجه شد کمونیست زندانی که از سران چپی بود، به او اظهار داشت: «می روم و مطالعه می کنم و برمی گردم تا با تو بحث کنم.»
مجتبی عسگری مسئول وقت بهداری مریوان می گوید متوسلیان عادت داشت، پس از نماز مغرب و عشا نیروهای سپاه مریوان را دورتادور نشانده و با آنها بحث کند. در آغاز انقلاب بحث این که خدایی هست یا نیست در رابطه با مارکسیسم و عقاید مادی گرایی مطرح بود. متوسلیان نیز بیشتر در این همین زمینه بحث و گفتگو راه می انداخت. عسگری می گوید «احمد گاهی اوقات که در بحث هایش از مباحث عقیدتی فارغ می شد، کنار بچه ها می نشست و یک استکان چای هم کنار دستش می گذاشت و کتاب می خواند. من دیده بودم که کتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» علامه طباطبایی و کتاب فلسفه آقای مطهری را می خواند.»
* سیلی حاج احمد به پاسداری که اسیر عراقی را زد
سردار عباس برقی از نیروهای حاضر در مریوان و یکی از راویان ماجرای مجادله متوسلیان و محسن وزوایی، درباره ی چگونگی آشنایی با متوسلیان و علاقه مندی اش به او خاطره ای دارد که روایتش در کتاب «عروج از شاخه زیتون» چاپ شده است. این خاطره مربوط به یکی از عملیات های متوسلیان در کردستان و از این قرار است:
«یک سرباز عراقی در میان اسرا بود که خیلی هم زیبا بود و چشم های زاغ و موهای بوری داشت. شبیه آمریکایی ها بود. در میان عراقی ها وجود چنین تیپ آدم هایی بسیار کم اتفاق می افتد. همه سیاه سوخته بودند و موهای وزوزی داشتند. بچه های ما روی ارتفاعات تته مثل بقیه اسرا دست های وی را بسته بودند. یکی از بچه های سپاه درحالی که اسلحه ژ۳ دستش بود، رفت روبه روی او ایستاد و مرتب به او اصرار کرد بگوید «مرگ بر صدام». این عراقی که از آن بعثی های شیفته صدام بود، بجای این که به صدام فحش بدهد، متاسفانه برگشت به امام (ره) توهین کرد. این برادر سپاهی هم خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و با قنداق اسلحه بصورت این افسر عراقی کوبید. فک و بینی طرف را شکست، خون ریزی کرد و روی زمین ولو شد. حاج احمد وقتی آمد و این صحنه را دید، اظهار داشت: وقتی این اسیر می آمد بالا، من او را دیدم که سالم بود. چه اتفاقی افتاده که این طوری شده؟ من به او گفتم: نه، برادر احمد. این برادر آمد و خیلی اصرار کرد که این اسیر به صدام دشنام بدهد. اسیر به صدام دشنام نداد و وقتی خیلی عصبانی شد، به امام فحش داد و این برادر با اسلحه کوبید بصورت او. این حال و روزش به جهت این ماجراست. حاج احمد ایشان را صدا کرد. این بنده خدا فکر کرد که الان حاج احمد یک جایزه ای به او می دهد و بارک الله می گوید. بمحض این که آن رزمنده به حاج احمد نزدیک شد، حاج احمد یکی خواباند در گوش او. سیلی بسیار محکمی زد که این بنده خدا پرت شد به عقب. طرف عصبانی شد و اظهار داشت: چرا می زنی؟ این به امام فحش داد. در اینجا حاج احمد صحبت کرد. اظهار داشت: تو به عنوان یک پاسدار نمی دانی که چه رفتاری باید با اسیر بکنی؟ تا آن زمان که جنگ است، می زنیم، می کشیم، ولی وقتی طرف اسیرت شد، دیگر اسیر است و باید به او آب بدهی و از او پذیرایی بکنی و دین اسلام را به او نشان بدهی. نه این که با اسلحه بزنی بصورت او و درب و داغونش بکنی. مجروح عراقی هم به این قضایا توجه داشت که این شخص چه کسی بود و چرا این رزمنده را زد. آن هایی که کمی عربی بلد بودند، برایش توضیح دادند که حاج احمد فرمانده ماست و به خاطر این که آن رزمنده تو را زده، او را تنبیه کرد. مجروح عراقی اگرچه صورتش له و دندان هایش خرد شده بود، انگار شیفته حاج احمد شد. هرجا که حاج احمد می رفت، با چشم هایش او را دنبال می کرد. » (صفحه ۲۳۰ به ۲۳۱)
* تا سنگرهای اسرائیل را شناسایی کرده بود طبق روایت شهیدهمت از دوره حضور متوسلیان در سوریه، حاج احمد چند لشکر اسرائیلی را تا عمق ۵۰ کیلومتری مواضعشان روی ارتفاعات جولان شناسایی کرده و برای عملیات مقابل آنها آماده بود. این جمله برای شهیدهمت یا متوسلیان است که اظهار داشته بود: «اسرائیلی ها اگر خودشان می فهمیدند که ما تا کجاها پیش رفتیم، مغزشان سوت می کشید.» مسعود معمایی از رزمندگان لشکر ۲۷ هم که در اعزام سال ۱۳۶۱ به سوریه حضور داشته، می گوید یک دفعه حاج احمد همراه با چندنفر دیگر به شناسایی مواضع اسرائیل رفت و با این نزدیک شدن به دشمن، وظیفه نیروهای اطلاعات عملیات را خود انجام داد. معمایی در تشریح این اقدام متوسلیان می گوید «در واقع از کنار نیروهای جنبش فتح می گذرد و به کنار نیروهای اسراییلی می رسد و بعد هم پیشنهاد و طرحی می آورد. یادم هست ایشان بیان کرد که ما با یک گردان آرپی جی زن می توانیم یک لشکر اسرائیل را اسیر و دستگیر نماییم.» (صفحه ۴۷۸) یکی از نکات جالب روایت مسعود معمایی، درباره ی نگاه متوسلیان به فرد مبارز و رزمنده است که در تضاد کامل با نگاه جریاناتی چون جنبش فتح بوده است. معمایی می گوید «حاج احمد تا زیر سنگرهای اسراییلی ها رفته بود! ما خبر داشتیم و در شورا هم بحث آن مطرح شده بود. یکی از عناوینی که ایشان مرتب برای ما تعریف می کرد و از آن نگران و ناراحت بود، نیروهای فتح بودند. می گفت این ها از اخلاق اسلامی برخوردار نیستند. در برخی از سنگرهای آنها، دختر و پسر با هم هستند و مشکلات زیادی دارند. ما در ایران نشسته ایم و می خواهیم نیروهای مسلمان پیروز شوند. این طوری می خواهند پیروز شوند؟ این ها خودشان را هم نمی توانند جمع کنند.» (صفحه ۴۷۹)
* شهادت
* لبنان، پایان کار توست
سردار عباس برقی درباره ی اسارت یا شهادت احمد متوسلیان، جمله ای دارد و می گوید «من یک سر سوزن، یک هزارم درصد هم احتمال نمی دهم ایشان زنده باشد.» علت این سخنش نیز خاطره ای است که از آخرین شب قبل از اعزام به سوریه دارد. او آن شب را در خانه متوسلیان، همراه او به سر برده و خاطره اش درباره ی آمدن دو پاسدار به در منزل و صحبت با متوسلیان، با راویان دیگری که آن شب در منزل متوسلیان بوده اند، شباهت دارد.
این راوی می گوید حاج احمد بعد از گفتگوی جلوی در با دو پاسدار یاد شده، با حالتی آشفته به داخل منزل آمده و به خاطر شنیدن خبر اسارت چندتن از همرزمانش در سوریه عصبی بود. سردار برقی جمله مهمی درباره ی نارضایتی های متوسلیان از فرماندهان رده بالا دارد و می گوید «ایشان چیزهایی اظهار داشت که نباید بگویم و هیچ گاه هم نمی گویم؛ چون از برخی از آقایان واقعا ناراحت بود.»
طبق این خاطره سردار برقی، متوسلیان در آن گفتگو درباره ی آخر کار خود (شهادت ) به صراحت صحبت کرده که این روایت در کتاب «همپای صاعقه» هم وجود دارد. راوی خاطره می گوید:
در این فکر بودم که دیدم یک نفر زد روی شانه من. برگشتم، دیدم یک برادر پاسدار با لباس فرم به من اظهار داشت: برادر احمد! تو خدا و ائمه را فراموش کرده ای؟ توی فکر تویوتا و آیفایی؟ اصلا این طوری فکر نکن. توکل کن بر خدا و بدان که در این عملیات [فتح المبین] پیروزید. پس از این عملیات، عملیات دیگری دارید که در آن خرمشهر را آزاد می کنید. بعد برای مساعدت با لبنانی ها و شیعیان لبنان عازم لبنان می شوید. آنجا دیگر پایان کار توست«دیدم هق هق گریه اش تمام نمی گردد. باردیگر پریدم وسط حرف و گریه اش و صحبتی کردم. جواب داد: تو فتح المبین را یادت می آید؟ گفتم خب بله فقط یک ماه و نیم از آن گذشته. خیلی هم خوب یادم می آید. گفت من یک شب آمدم بیرون وضو بگیرم، درحین وضوگرفتن زیر تانکر آب در این فکر بودم که آقامحسن به ما گفته پنجاه تا تویوتا می دهد و الان می گوید ده تا بیشتر نمی تواند بدهد. بطورمثال گفته پانزده تا گردان تشکیل بدهید و الان می گوید نیرو کم است، ده تا گردان تشکیل بدهید. ذهنم مشغول کمبودهای تیپ بود که نکند در عملیات شکست بخوریم و آبرویمان برود. بالاخره ما را به خاطر یک قدرت رزم کوهستانی از کردستان آورده اند و تیپ تشکیل داده ایم. می اظهار داشت: در این فکر بودم که دیدم یک نفر زد روی شانه من. برگشتم، دیدم یک برادر پاسدار با لباس فرم به من اظهار داشت: برادر احمد! تو خدا و ائمه را فراموش کرده ای؟ توی فکر تویوتا و آیفایی؟ اصلا این طوری فکر نکن. توکل کن بر خدا و بدان که در این عملیات [فتح المبین] پیروزید. پس از این عملیات، عملیات دیگری دارید که در آن خرمشهر را آزاد می کنید. بعد برای مساعدت با لبنانی ها و شیعیان لبنان عازم لبنان می شوید. آنجا دیگر پایان کار توست.» (صفحه ۲۴۲ به ۲۴۳)
* اگر بلایی سرم بیاید حتما کار اسرائیلی هاست
سردار نصرت الله کاشانی هم معتقد می باشد حاج احمد متوسلیان زنده نیست چون «اسرائیلی ها نمی گذاشتند که ایشان زنده بماند و حتما شهیدش کرده اند.»
این راوی می گوید: «حاج احمد اظهار داشت: در گنبد که کسی نتوانست کاری کند. در کردستان هم که ما را کسی نکشت. صدام هم که زورش به ما نرسید. این منافقین هم هیچی غلطی نمی توانند بکنند. من اگر بلایی به سرم بیاید، حتما کار اسرائیلی هاست! درآن زمان اصلا حرفی از سوریه و لبنان وجود نداشت که حاج احمد این حرف را زد.» (صفحه ۴۱۴ به ۴۱۵)
* مرحوم متوسلیان!
عباس عبدی که در مقطع شهادت احمد متوسلیان، نیروی بخش سیاسی سفارت ایران در لبنان بوده، یکی از راویانی است که روایت شان از حاج احمد در «عروج از شاخه زیتون» انتشار یافته است. او ضمن استفاده از لفظ «مرحوم» برای اشاره به متوسلیان می گوید: «من در صحبت هایم گفتم «مرحوم متوسلیان». دلیلش هم حس خودم است. به نظرم نمی تواند این قدر تحولات در آنجا اتفاق بیافتد و کسی زنده بماند. امکان ندارد. شاید اگر آنها دست اسرائیل بودند، شانسی بود؛ ولی اگر دست فالانژها باشند، به هیچ وجه آنها را نگه نمی دارند. امکان ندارد؛ چون چنین چیزی هزینه زیادی دارد. علاوه بر این، هرکاری هم که می خواستند انجام دهند، تا الان تمام شده است. راستش من به همان مرحوم بودن بیشتر معتقد هستم.» (صفحه ۵۱۲)
* سمیر جعجع گفت اعدامشان کرده ایم
حسین شریعتمداری از نیروهای وقت دفتر سیاسی سپاه که در مسافرت حج همراه شهیدان متوسلیان، همت و شهبازی بوده می گوید چندسال قبل (دهه ۱۳۹۰)، زمانی که قرار بود معاوضه ای بین حزب الله و حزب فالانژ صورت گیرد، سمیر جعجع که به تعبیر شریعتمداری «عامل اصلی اسارت متوسلیان و همراهانش است و در خود لبنان هم به خباثت و کثافت کاری معروف است»، با نیویورک تایمز مصاحبه ای کرده و گفته بود ما احمد متوسلیان و موسوی و آن دو نفر را پس از اسارت، اعدام کردیم.
مدیرمسئول موسسه مطبوعاتی کیهان می گوید بعد از این مصاحبه سمیر جعجع، با بچه های حزب الله لبنان تماس گرفته و از جانب آنها نیز این نکته را شنیده که احتمال شهادت حاج احمد و همراهانش بالاست.
شریعتمداری خاطره مشترکی هم درباره ی متوسلیان و همت و آرزوی شهادت به عنوان پایای کارشان دارد که مربوط به سفر حج شان است. او می گوید: «وقتی به حرم حضرت رسول (ص) می رفتیم، احمد و همت سفارش می کردند که یادمان نرود می خواستیم تا آخرین نفس در راه انقلاب اسلامی باشیم. این نکته زیاد تاکید می شد که انقلاب اسلامی همان نظام امام زمان (عج) است و حیف است که آدم فرصت حضور در این نظام را از دست بدهد. آرزوی شهادت هم چیزی بود که به صراحت مطرح می شد.» (صفحه ۲۲۳)
* سمیر جعجع گفت آنها را کشته و در چاه انداخته اند
منیره متوسلیان یکی از دو خواهر شهید متوسلیان هم می گوید بعد از ماجرای اسارت و مفقودشدن ۴ دیپلمات ایرانی در لبنان، همراه با خانم مجتهدزاده (همسر سیدمحسن موسوی) و پسرش رائد موسوی، پدر کاظم اخوان و پدر تقی رستگار مقدم، سفری به لبنان داشته است. مسافران ایرانی یعنی خانواده متوسلیان، موسوی، اخوان و رستگار مقدم، در این سفر با سمیر جعجع و همسرش ملاقات کرده و درباره ی سرنوشت عزیزان خود پرس وجو کرده اند.
خواهر حاج احمد متوسلیان می گوید، سمیر جعجع در آن دیدار اظهار داشت: «آن ها را کشته و در چاه انداخته اند.»
این خواهر شهید ضمن تاکید بر این مساله که متوسلیان و همراهانش در قدم اول دستگیری به شهادت رسیده اند، می گوید «من باتوجه به بار اول و آخری که به لبنان رفتم، احساسم این است که حاج احمد دیگر برنمی گردد. ولی دولت ایران می خواهد بگوید آنها زنده اند.»
* وزارت اطلاعات: آخرین اطلاعاتی که داریم در خصوص شهادت است
جواد کثیری دیگر راوی حاضر در کتاب پیش رو هم می گوید از نظر او، حاج احمد متوسلیان شهید شده است. او همین طور روایت می کند از نیروهای وزارت اطلاعات و معاون وزیر این وزارتخانه در این زمینه سوال کرده و چنین پاسخی شنیده است: «آخرین اطلاعاتی که داریم، این است که آنها را شهید کرده اند.»
* برادرم شهید شده است
فریده متوسلیان دیگر خواهر این شهید که به خاطر افسردگی شهید ناشی از مفقودشدن برادرش، در سال چهارم علوم پزشکی دانشگاه تهران ترک تحصیل کرد، گفته است: «احساس من راجع به سرنوشت حاج احمد این است که ایشان به شهادت رسیده است.»
* اگر اسیر بود به گونه ای مشخص می شد
مجتبی نیری دوست دوران نوجوانی و جوانی شهید متوسلیان هم در گفته های ثبت شده از او گفته «من احساس می کنم اگر حاج احمد زنده بود، همان سال اول یا یکی دو سال پس از آن باید پیدا می شد. به نظرم او به دست اسرائیلی ها هم نرسیده؛ چونکه اگر به دست دولتی می رسید که منسجم بود، احمد را نمی کشتند.»
این راوی معتقد می باشد زنده بودن احمد متوسلیان خیلی بیش از شهادتش به درد دشمن می خورد و اگر او اسیر بود، به گونه ای مشخص می شد.
منبع: بلك بلاگ
این مطلب را می پسندید؟
(0)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب